چند هفته پیش در جریان سفر نوروزیمان با مادرم در مسیری روستایی که به خانه فامیلمان میرسید ،مشغولِ صحبت کردن در مورد موضوعی که الان به خاطر نمیآورم، قدم میزدیم. میان همین صحبت کردنها بود که من بخشی از شعر سهراب سپهری "چه کسی تنها نیست" که چند سال پیش در وبلاگی که اسمش را به خاطر دارم خواندهبودم را با اندکی تغییر برای مادرم بازگو کردم. تغییر به این شکل بود که شعر را طبق معمول شروع کردم ولی از یک جایی به بعدش را برای رساندن پیامی مربوط به موضوع بحث با جملاتی هم ریتم با بقیه ی شعر و معنی مورد نظر عوض کردم. جملاتی که شنیدنشان دگرگونم کرد! درحالی که مادرِ گرامی توجهی به شاهکاری که در پیش چشمش خلق شده بود نداشت و برخوردی ناشی از بهت و هیجان در وی نمایان نشده بود؛ بنده سر تعظیم به درگاه خویش فرود آورده بودم و در دل دست تکان میدادم برای مردمی که به مراسم تاجگذاری پادشاه شعر و ادبِ دُرِّ دَری آمده بودند.
آن قسمت شعر که تغییر داده بودم کوتاه بود. میتوانستم توئیتش کنم. چون پشت کوه بودیم و پشت کوه اینترنت نبود؛ باید صبر میکردم که به شهر برگردیم تا بتوانم برای جهانیان مخابرهش کنم و بگذارم همگان دلی سیر از چشمهی ادب بنوشند.
از آنجا که آدم کارکشتهای هستم؛ از خطر فراموش کردن شعر آگاه بودم پس همینکه به خانهی پشت کوهِ فامیلمان رسیدیم؛ سراغ کولهپشتیام رفتم تا دفترچه و خودکارم را بیابم. همیشه پیدا کردن هر وسیلهای در بین وسایل من سخت است ولی اینبار فرق داشت. گویی دفترچه برای شنیدن شعرم کنجکاو بود و خودکار مشتاق نقل کردنش. زیپ کیف را که بازکردم دفترچه و خودکار همانجا نشسته بودند و برایم دست تکان میدادند. دفترچه را برداشتم، صفحهای خالی باز کردم، درِ خودکار را جدا کردم و قلم با افتخار به راه افتاد: "بی خودی میگویند هیچکس تنها نیست. چه کسی تنها نیست؟" زمزمه کردم "چه کسی تنها نیست"، "چه کسی تنها نیست" بعله، به همین راحتی ادامهی شعر یادم نمیآمد. همان قسمتی که سرودم یادم نمیآید. آسمان به خود میپیچید و کوهستان گریه میکرد. شعر مرده بود. هرچقدر به مغز خاک بر سرم فشار آوردم؛ نم پس نداد و قطرهای از شکوه هنریای که زودتر زاییده بود نمایان نشد. شاهکار مرده بود و شهرت در جنینی سقط شد.
شهریار زخم دیدهای که از آن حادثه خارج شد؛ درس بزرگی از زندگی گرفته بود و دیگر با بیرحمی زمانه غریبه نبود. او محدودیتهای مغز انسان را شناخته بود. درک کرده بود که باید دفترچهاش را در دسترس نگاه دارد و میدانست که میبایست در نبودِ دفترچهی کاغذی در تلفنهمراه نوشت و اگر حالش نبود صدا ضبط کرد. او راهی برای جبران خسارت وارده پیدا نکرد مگر اشتراک گذاشتن تجربهی تلخش تا شاید چشمان تاریخ را از دیدن دوبارهی چنین رویدادی نجات دهد.
برچسب : نویسنده : 3jaffang4 بازدید : 67